یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

شکوهِ شکفتن

تا رسیدن بهار فقط یه سلام دیگه به خورشید داریم... امسالمون هم گذشت با همه قشنگیا و نازیباییهاش...رفتن مادربزرگ ِبابا تلخترین واقعه امسالمون بود...چقدر اینروزا جای خالیش حس میشه ...روزایی که برای همه نوه هاش و نتیجه هاش با عشق  عیدی کنار میذاشت و با چشم دلش قربون صدقه نوه هاش میرفت.... فرصتها به همین زودی تموم میشه ... میدونم که توانایی زیادی ندارم و تنها کاری که از دستم برمیاد دعای خیر برای عزیزانم در این روزهای پایانی سال... الهی که زندگیت سرشار از شادی باشه ، قلبت لبریز از عشق، چشمهات فقط و فقط خوبیها رو ببینه و خونه دلت همیشه سبز ....منم چشم انتظار سال جدیدم که ببینم خدای مهربونمون چی برامون رقم زده . امید که تق...
28 اسفند 1393

سیندرلا

امتحان فاینال زبانت رو دادی و خوشحال از اینکه تا بهار و بعد از عید قرار نیست که کلاس بری خواستی که توی کارها کمکم کنی... منم چون تو آشپزخونه سرگرم بودم جاقاشقی کنار سینک رو بهت دادم تا بچینی تو کشو.اولش خوشحال بودی و چندتایی رو چیدی بعد از سه چهارتا قاشق خسته شدی و خواستی که کمکت کنم. منم سرگرم کار خودم بودم و خواستم که خودت تمومش کنی با دلخوری برگشتی گفتی انگار من سیندرلا ام که باید همه کارها روانجام بدم..!!!!! لباسهای شسته شده رو ریخته بودم روی تخت تا مرتبشون کنم و بذارم توی کشوها بهت گفتم بیا کمکم تا زود تموم بشه،یه فکری کردی و گفتی بذار از روز امتحانم یه کم دورتر بشم بعد میام کمکت!!!!!! ...
20 اسفند 1393

برای روز میلاد ِ تنِ تو

دلم میخواست روز تولدت یه سوپرایز عالی داشته باشی و حسابی کیفور بشی. روی کادوی تولدت حسابی فکر کرده بودیم و قرار بود چیزی رو برات بخریم که مدتها بود آرزوش رو داشتی !!... کادوت از چند روز قبلش خریداری شد ولی سختترین قسمت کار این بود که بتونم بابا رو راضی کنم که بهت نگه چی خریدیم و یا روزای آخر کادوت رو پیش پیش بهت نده... خییییلللییی سخت بود ، سخت... با تهدید و ارعاب و تطمیع بالاخره بابا هم طاقت آورد تا روز موعود. از خیلی قبل تر بابا بهت قول داده بود که روز تولدت رو اصفهان کنار خاله هات و به خصوص خاله نسرین باشی واسه همین بابای مهربونت، با تموم مشغله ای که برای پایان نامه اش داشت اون روز تو رو رسوند اصفهان. اونجا یه کیک کوچیکی گرفتیم و تو منتظ...
17 اسفند 1393

پنجمین بهار

خوش میخرامی نازنین بانو خوش میخرامی در راهگذار زندگانی خوش میدرخشی ای نوید بهار! لبخندِ تو شکوفه را بیدار میکند لبخندِ تو بهار را به خانه می آرد. دلتنگ میشوم... برای هر لحظه ی شیرین چهار سالگی ات میسپارمش به دست خاطره ها و به تماشا مینشینم نازنین بانو  طلوعِ پنجمینت را گرمتر بتاب  زیبا برقص صحنه، صحنه ی توست  خوش بخرام...       ** این پست رو باقلم زیبای خاله نسرین مهربون و هنر عکاسی عمو امیر هنرمندت مزین کردم.ممنونم از هردوتون که همیشه به یسنا گلی لطف دارین.زادروزت خجسته نازنین بانو.... ...
7 اسفند 1393

به سپیدی برف

نیمه دوم بهمن ماهمون چنان به سرعت گذشت که من جاموندم از موندگار کردنش... چهاردهم بهمن ماه بعد مدتها انتظار ِتو نی نیِ گل پسری عمه هم به دنیا اومد و حسابی حال و هوای تو  و خونواده رو عوض کرد. برای تو خیلی جالب بود چون تا به اونروز نوزادی ندیده بودی و همه چیز برات تازگی داشت. نسبتت رو با عضو جدید خونواده میپرسیدی و به هرکسی میرسیدی میگفتی من دختر دایی شدم و حسابی ذوق میکردی. شیرین زبونیات یه روزایی به اوج میرسه و منو شگفت زده میکنی. با هر چیزی میخوای سوپرایزمون کنی و بعدش هم ازمون میپرسی سوپرایز شدی؟ کیف کردی؟ معلومه کیف میکنم از داشتنت جانِ مادر....امروز با لجبازی خاص خودت میخواستی حرفت رو به کرسی بنشونی و بابا رو قانع کنی که کاری...
1 اسفند 1393
1